برای عسلامون

این روزای ما

سلام به نی های ماهمون که هنوز ندیدیمشون دلم برا اینجا تنگ شده بود اون زمانی که هنوز با بابایی زیر یه سقف نیومده بودیم بیشتر اینجا سر می زدیم. شاید الان که کمتر میایم به خاطر اینه که با بابایی کنار همیم و حرفامون رو باهم می زنیم و چیزی تو دلمون نمی مونه یا شایدم برا درگیری های کاری و اینا باشه. خلاصه بگم فراموشتون نکردیم بعضی وقتا با بابایی می شینیم و برا اومدنتون برنامه ریزی می کنیم. مشکلی که وجود داره کار منه که دور از خونه است و یه کم شرایط اومدن شما رو سخت میکنه. اما کم کم به امید خدا دوست داریم شما رو مهمون خونه  مون بکنیم. الان 6 ماه از زمان عروسیمون گذشته، من و بابایی مثه قبل همو دوس داریم و زندگی آروم و قشنگی رو کنار هم داریم ...
27 فروردين 1394

عروسی

سلام به نی نی های نازمون اول از همه یه عالمه معذرت ه بعد از این همه اتفاق خوب دیر اومدیم برای نوشتن. اتفاق مهم اول اینکه من و باباییی بالاخره 1 آبان با هم عروسی کردیم و جشن گرفتیم :) جاتون خالی بود   بابایی که میگفت خیلی خوشکل شدم    خبر بعدی اینکه من و بابایی همزمان از اول مهر مشغول به کار شدیم البته مشکلی که وجود داره اینه که هر روز هفته کنار هم نیستیم. به خاطر شرایط کاری من نصف هفته رو فقط باهمیم ولی اون نصفه رو که با بابایی باهمیم کلی خوش می گذرونیم. بابایی یه جای دیگه که برای کار درخواست داده بود قبول شده اگه از اینجا انصراف بده و بره اونجا ممکنه یه کم شرایط زندگیمون سخت تر بشه اما کارش آینده و مزایای بهتری ...
5 آذر 1393

استخدام همزمان من و بابایی

سلام نی نیای دوست داشتنی مون این روزا خدا رو شکر، گوش شیطون کر، کارا رو به راهه. بهترین خبر اینکه کار من و بابایی همزمان درست شد. بابایی داره مهندس کارخونه می شه، مامانی هم هیئت علمی دانشگاه. این روزا دو تایی مون باهم دنبال کارای آزمایش عدم اعتیاد و تندرستی و تشخیص هویت و این چیزا میریم. خیلی اتفاق جالبیه. شاید کمتر زن و شوهری باشن که این اتفاق تو زندگیشون همزمان اتفاق بیوفته خلاصه مامان بابای شما این مدلی شد کاراشون خبر خوب دیگه اینکه، برا یکم آبان وقت تالار گرفتیم که عروسی بگیریم بگیین هوراااا دیگه انشالله می خواییم بریم سر خونه و زندگی خودمون و طعم شیرین باهم بودن رو بیشتر حس کنیم. به قول معروف زیر یه سقف سر و سامون بگیریم پ...
13 شهريور 1393

یک هفته بعد از آزادی، بابام،

حدود یک هفته از تموم شدن سربازیم میگذره. روزی که تموم شد خیلی ذوق میزدم. اتفاق خوب بعد از سربازی اینه که برنامه های جلوی چشمم کار پیدا کردن و تشکیل زندگیه و... هست و دیگه مانع بزرگ سربازی جلوی فکر کردنم درباره آینده رو نمیگیره :). درضمن اخلاقم هم بهتر شده و دیگه با بداخلاقی خونوادم و مامانتون رو اذیت نمیکنم. دست همه، مخصوصا مادربزرگ و داییتون و باز، مخصوصا دست مامانتون درد نکنه که کلی کمک کردند تا این خدمت تموم شد. ایشالا تا وقتی که پسرمون بزرگ میشه (اگر پسر داشتیم) یه راهی پیدا بشه که بتونیم این مانع بزرگ رو براش دور بزنیم که مثل بچه های هم نسل باباش، عمرش تلف نشه و از زندگی عقب نیوفته.  اوضاع کار بد به نظر نمیرسه وبالاخره یه کار...
24 تير 1393

بازم خدایا شکرت

سلام عزیزای دلمون دیروز یکی از روزایی بود که مدتها انتظارشو داشتیم. دیروز خدمت سربازی بابایی با 10 ماه کسری که از طریق نخبگان و بسیج گرفته بودن و 7 ماهی که قبل از درسشون خدمت کرده بودن و دو ماه و نیمی ی که اخیرا خدمت کردن بالاخره تموم شد و یه مرحله مهم از زندگیمون پشت سر گذاشته شد و یکی از دغدغه های مهم بابایی و من حذف شد که بابتش خیلی از خدا سپاسگزاریم.  بعضی وقتا فکر می کنم که چه خوبه این مراحل رو باهم می گذرونیم. مثلا اگر بابا خدمت کرده بود بعد باهم ازدواج میکردیم اصلا مفهوم سربازی و نمی فهمیدم اصلا برام مهم نبود چه دورانی بوده  اصلا درک نمی کردم که چی گذشته و اصلا قدر نمی دونستم. همین جور برای درس و کار و همه اینا.. ول...
13 تير 1393

دوران سخت

سلام نفسای مامان و بابا این روزا من و بابایی تو دوران سختی از زندگی قرار داریم. بابا حامد از روز دوشنبه اول اردیبهشت عازم خدمت سربازی شدن. در خوشبینانه ترین حالت 2 ماه و خدای نکرده تو بدبینانه ترین حالت 5 ماه ممکنه طول بکشه. اونجا برا بابایی سخته چون به هر حال سربازی خیلی اذیت میکنن. اونجا برا بابایی سخت میگذره، اینجا هم برا مامانی که دوری بابایی رو تحمل میکنه. قبلنا هم زیاد از هم دور بودیم ولی این سری خیلی فرق داره دیگه با تلفن و پیام نمی تونیم هر موقع که خواستیم باهم در ارتباط باشیم. شدیم مثل قدیمیا! بابا حامد از اون طرف تلفن ندارن منم از این طرف این قدر باید پشت خط بمونم تا اخر سر یکی دیگه گوشی رو برداره بگه بابایی الان نیست یا خاموشی ز...
4 ارديبهشت 1393

آروزهای باباومامان

یه روز با مامان خانمتون درمورد نرسیدن به یه سری از آورزوهایی دردودل می کردم که رسیدن بهشون ممکن بود اگه فقط وضعیت مالی بهتری داشتیم (بماند که اگه حقوق انسانی اولیه ی مساوی با بقیه داشتیم، به خیلی بیشتر از اون ارزوها می رسیدیم) مثل ادامه تحصیل، درمورد نابرابر بودن فرصت برای پیشرفت آدما با وضعیت مالی مختلف دردودل می کردم، که مامانتون گفت باید این آورزوها رو تو زندگی بچه هامون براورده کنیم. با این جمله های بی سروته دارم سعی میکنم منظورمو برسونم. اینا رو میگم که بدونین نسبت به بابا و مامانتون یه وظایفی دارین. پشت زحمتایی که بابا مامان براتون میکشن، و پشت برنامه هایی که براتون دارن و تصمیم هایی که براتون میگیرن، یه تاریخچه به این دور و درازی وجود...
24 اسفند 1392