برای عسلامون

دزدیده شده ماشین اقاجون...

سلام به نی نیای دوست داشتنیمون. این روزا خیلی حس خوبی ندارم دلم خیلی گرفته.. دلیل اصلیش اینه که دو روز پیش ماشین آقا جون رو جلوی چشم خودش دزدیدن. وقتی تصور می کنم آقا جون اون لحظه چی کشیده اشکم در میاد. مردی که همیشه تو عمرش زحمت کشیده و کلی افتخار می کرده که من تو زندگیم چه کارها که نکردم حالا خیلی گرفته شده و سعی می کنه به رو خودش نیاره. عزیز هم خیلی به هم ریخته.. از یه طرفم خدا رو شکر می کنیم که بلایی سر خودشون نیومده یا اتفاق بدتری نیوفتاده ولی به هر هر حال بخشی از ثمره زندگیش از دست رفت و بدتر از اون ضربه روحی سنگینی به همه وارد شد.  از باباتون بگم که بابایی از هشتم همین ماه اومدن پیشمون و روزای خوبی باهم داشتیم شانزدم همین ماه ی...
21 بهمن 1392

فارغ التحصیلی

به قول یکی از هم اتاقی ها، داره یکی از صفحه های زندگیمون ورق میخوره، دارم فارغ التحصیل میشم تا یک هفته دیگه بر میگردم خونه و پیش مامان مینا، تا بعد از یک ماه استراحت برم سربازی و بعدم ایشالا دنبال کار باشم. داشتم فکر میکردم که چه شجاعتی داشتیم منو مینا، فکر نکنم کسی دیگه ای تو شرایط ما تن به ازدواج میداد ولی ما برای اینکه به هم برسیم مشکلاتی که احتمال میدادیم وجود داشته باشه رو قبول کردیم. ولی خوشبختانه مشکلات زیاد نبود، یعنی مشکلات من بیشتر نشد که هیچ کمتر هم شد. زندگی برام قشنگتر و با معنی تر و هدفمندتر شد. میگن در مورد بچه دار شدن هم اوضاع همینطوریه، خوبیای بچه اینقدر هست که به مشکلاتش می ارزه. من حرف کسایی که میگفتن با ازدواج کم کم کار...
26 دی 1392

مهمترین اتفاق زندگیمون

سلام عسلای شیرین و دوست داشتنیمون اومدم اینجا که مهمترین اتفاق زندگی من و بابا حامد رو بهتون خبر بدم و اونم اینکه بالاخره من و بابا حامد دوم آبان ماه مصادف با عید غدیر خم به عقد همدیگه در اومدیم و به یاد موندنی ترین شب زندگیمون رو تو خونه ما جشن گرفتیم. واقعا شب قشنگی بود خوش گذشت البته بیشترش رو در حال عکس گرفتن بودیم که لحظه به لحظه اش برامون تثبیت بشه. خلاصه وارد فاز سوم زندگی مشترکمون شدیم و به قول بابایی به اومدن شما نزدیک تر شدیم  اتفاق قشنگ تر این مدت این بود که بابایی روز جمعه 10 آبان ماه شهر بندعباس آزمون استخدامی داشتن که خودش بهانه ای شد که باهم بریم سفر. شب چهارشنبه 8 آبان ماه به اتفاق مادر بزرگتون و عمه کوچیکتون حرکت ...
15 دی 1392

تولد بابا حامد مباارک

سلام به نینای خودمون دیروز سومین تولد بابا حامدی از زمان اشنایمون بود و باز هم پیش هم نبودیم ولی مثل همیشه دلامون کنار هم بود. باز هم از اینجا تولد بابایی رو تبریک می گم و از خدا می خوام که همیشه لبش خندون و تنش سالم باشه. از رویدادهای این مدت بگم براتون که روز یکشنبه بابایی دفاع پروژه کسری سربازی داشتن و خوشبختانه اون جور که بابایی می خواست پیش رفت تازه کلی هم از بابایی تعریف و تمجید کردند. پروژه دوم هم انشالله به زودی تموم می شه و بابایی هم کارای فارغ التحصیلیشون انجام می دن و انشالله به زودی پیش ما برمی گردن.  چند وقت پیش زن داییتون مشکوک به بارداری بود و بعد از آزمایشات و اسکن به این نتیجه رسیدن که حاملگی خارج از رحم بوده و الان...
10 دی 1392

خاطرات این مدت و برگشت سریع بابایی

سلام. طبق معمول قبلنا که بابایی تو راه تهرانه و من اومدم اینجا که اتفاقات این روزا رو بنویسم.  از برگشت قبلی بابا حامد دو سه هفته ای بیشتر نگذشته بود که مجبور شد که دوباره برگرده پیش ما. قضیه این بود که بابایی برای هیئت علمی یه دانشگاه دعوت به مصاحبه شد و همین شد که با وجود مشغله های زیادش مجبور شد که دوباره برگردن  که البته برامون بد نشد    خلاصه بعد از یه هفته پرمشغله بابایی رفت مصاحبه. هفته بعدش( 2 آذر ) من امتحان تافل داشتم و همین شد که دوباره یه مسافرت یک روزه به اتفاق بابایی و عزیز جون بریم. برخلاف تصورمون توی راه، هوا کاملا بارونی و مه آلود بود اما خوشبختانه با رانندگی عالی باباتون  به سلامتی رفتیم و برگش...
15 آذر 1392

چند روز مونده به عقد

تا چند روز دیگه (یک هفته) قراره یکی از بزرگترین اتفاقای خوب زندگیمون برامون اتفاق بیفته. شاید تنها اتفاقایی که توی ادامه ی زندگی ممکنه به پای این برسن، به دنیا اومدن شما و ازدواج شما باشه. چند روز دیگه هم دفاع ارشدم هست. برا دفاع استرس دارم. برا آینده هم همینطور. از بچگی تصور دیگه ای از این موقعیت داشتم.  اونزمان نگرانی آینده و مسئولیت نبود ولی الان این چیزا تو ذهنم برجسته تر از بقیه مسائله. از این به بعد شاید یه مدت شاید طولانی بلاتکلیف باشیم تا باز یه مسیر قطعی تو زندگیمون مشخص بشه و بدونیم قراره به کجاها بریم و به کجاها برسیم. امیدوارم مسیری پیش بیاد که هم خیالمون رو از آینده تا حدی راحت کنه و هم راهی باشه که حصرت چیزایی که آرزوشو دا...
13 آبان 1392

روزگار بدیه...

روزگار بدیه عسلا دوره دوره ی نامردیه و دور دور ادمای بد... دیروز عصر بابایی دفاع داشت ولی چه باید گفت از بعضی از ادما که در حد... شعور ندارن و می خوان از یه دانشجو انتقام بگیرن و به خاطر اینکه پروژه رو با اونا بر نداشتن می خوان این جوری تلافی کنن!! واقعا چی باید گفت به این مدل ادما.. اونم از کار من که حقم رو خوردن و یه نفر دیگه رو گذاشتن جام و منو انداختن که برم تو یه روستا خدمت کنم و مجبور شدم انصراف بدم. اونم ادمایی که ادعای ایمان و صداقت می کنن و افسوس که دروغ گوهای بزرگی هستن خلاصه بگم دوره ی بدی شده مامانیا ولی تو این دوره من و بابایی قول می دیم که کنار هم باشیم و با همه این ناملایمات پناگاه و ارامش همدیگه.. سه روز مونده به عقدمون...
13 آبان 1392

خدایا خیلی بدجنسی

خدایا جرا با من این کارا رو می کنی همیشه تا اخر خوشی می رسونیم، امیدوارم می کنی، اخرش می زنی زیرش. چراااا؟؟؟ استخدام شهرداریم که اون جوری شد دانشگاهم که اون جوری اینم که این جوری. بسمه دیگه بس. همه جا حقم خوردن. قرار بود منو بزران مسول ای تی برا چی امروز یه نفر دیگه رو گذاشتن جا من هااا؟؟؟ چرا؟؟؟؟ امروز قرار بود بیام اینجا خبر خوب بدم چرا برعکس شد هااا؟؟ بگووو... خسته شدم خسته بسمه دیگهه. اگه قرار بود نشه اخه چرا اینقدر امیدوارم کردی برا چی تا بالا بردیم بالا انداختیم پایین؟؟ مگه به تو توکل نکرده بودم؟؟
21 مهر 1392

آزمایش پیش از ازدواج به همراه یه روز خوب

سلام گلیا امروز بابایی 7 صیح اومد دنبالم باهم رفتیم که آزمایش خون بدیم. خوشبختانه همه چی خوب بود و آقاهه گفت که آزمایشمون مشکلی نداره. یعنی ما می تونیم باهم عروسی کنیم :-) بعدش رفتیم خونه بابا حامدی اینا، صبحونه خوردیم و حرف زدیم که بعدش ساعت 11 بریم جواب آزمایش بگیریم. عمه ماشین احتیاج داشت ما هم از خدا خواسته پیاده رفتیم. جونم براتون بگه که از حدود ساعت 11 تا 1.5 یه کمش با تاکسی رفتیم دیگه بقیش پیاده. واقغا خیلی خیلی کیف داد کلی حرف زدیم.  بابا حامد منو فرستاد خونه، خودشم که منتظر اتوبوس بود که بره خونشون. وقتی من رسیدم خونه بابام منو دعوا کرد که چرا حامد نیاوردی با خودت اخه روز اخری بود که بابایی اینجا بود. دیگه برگشتم رفتم دنی...
25 مرداد 1392