برای عسلامون

میترسم

میترسم از آینده. اگر حتی همه چیز خوب پیش بره و مینا به پای من صبر کنه و منم بدون بد شانسی و بدون دردسر هم به درسم برسم و هم کار کنم و مینا رو داشته باشم، مدیون مینا و خونوادش هستم و تا آخر عمر بدهکار. اونم منی که کوچکترین چیزی از کسی بگیرم شب خواب نمیرم تا جبرانش کنم یا اصلا نمیگیرم. اگه خوب پیش نره و من نتونم به قولم (که خونواده مینا با همونم موافق نیستن) عمل کنم و شرمنده بشم یا برای عمل به قولم مجبور بشم از هدفایی که برا مینا عجیب هستن دست بکشم یا به همه این چیزا برسم ولی رضایت مینا رو نداشته باشم یا... . برادر خودم دکتراش هم تموم شده ولی هنوز که هنوزه نه کار داره نه حقوق، همه دوستام از وضعیت بیکاری به شدت مینالن، دوستایی که میدونم نه تنب...
5 ارديبهشت 1392

خوبی های زن خوب داشتن

خیلی موقه ها وقتی به مشکلات زن گرفتن فکر میکنم بدجوری نگران میشم و پریشب که با مامان خانم بحثم شد بهش گفتم فکر میکنم برام زود بود که زن بگیرم. ولی وقتی درست فکر میکنم و خوبی های زن گرفتن رو هم در نظر می گیرم از حرف پشیمون میشم. مثلا همین که الان اینقد روحیه خوبی دارم و مشکلات برام کوچیک به نظر میرسه از مزیت های زن داشتنه که خیلی با ارزشه. همون مسیولیتی که سنگینه آدم رو سرپاهم نگه میداره و باعث میشه زود جلوی مشکلات کم نیاره. یا مثلا امشب که حال بابابزرگ بد بود و یا در کل وقتی سختی های زندگی زیاد میشه تازه می فهمم همینکه یاد مامان مینا هست، چقد منو آروم میکنه و بهم کمک میکنه. هر چند الان مامانی رفته مشهد و نیست. خوبی های دیگه هم داره که الان ...
5 ارديبهشت 1392

روز دیدار بعد از سه ماه عاشقی و یه شب دعوا

امروز بعد حدود سه ماه رفتن دیدن مامان خانم. ولی شب قبلش بعد از این همه مدت رابطه ی خوب، بحثمون شده بود. به خاطر همین که باید بعد عقد یه مدت طولانی صبر کنیم. رفته بودم با کلی ذوق و شوق با بابام برا خواستگاری حرف زده بودم و برا مامانی هدیه خریده بودم، شبش شاید به خاطر بد حرف زدن من مامانی ناراحت شد و منم خورد تو ذوقم و خلاصه یه کم شکر آب شد. الان حاظرم هر کاری بکنم تا دل کوچلو مامانی از ناراحتی در بیاد. عاشقشم. ولی اون تا یه بحث میشه شک میکنه. فک میکنه مهمتر از اون تو زندگیم درسمه. طاقت رقیب نداره   قربونش برم. مامانی بخدا دوست دارم. از همه چی تو زندگیم مهمتری. تو رو خدا دلتو پاک کن از ناراحتیای الکی. به خاطر نینیا راستی داره میر...
5 ارديبهشت 1392

اتفاق مهم

من میخوام فقط وقتی یه اتفاق مهم میوفته براتون بنویسم. چون اگه هر دفه بخوام بنویسم تا وقتی که شما بزرگ بشین کلی نوشته میشه و کسی حوصلش نمیذاره بخونه. یه اتفاق مهم هست که خیلیم مهمه ولی چون همیشگیه با بقیه اتفاقا مهم فرق میکنه. این که عاشق مامان مینا هستم. چند هفته دیگه هم امتحانا تموم میشه میرم خونه، ایشالا اوضاع جور بشه که بریم خواستگاری و خوب پیش بره که مامان بشه مال من. دوتا اتفاق دیگه اینکه من استاد پروژمو عوض کردم و پروژه صنعتی گرفتم که ایشالا تاثیرش تو زندگیمون خوب باشه. مینام مقالشو فرستاده که اونم ایشالا یه ژورنال خوب قبول بشه. به امید آینده خوب برا شما
5 ارديبهشت 1392

مسائل ما

سلام اوضاع سخته.امروز خبر رسید سربازی زیاد شده، البته شاید شامل من نشه. من نازک نارنجی هستم یا مشکلات زیاده نمیدونم، به هر حال برا من خیلی سخته. مامان خانمتونم برا خودش برنامه میریزه اصلا به وضعیت من نگاه نمیکنه.برنامه من اینه: الان بهاره. تا ابان باید یه دونه مقاله بدم و زبان بخونم که تافل بدم و درخواست بدم برا دانشگاها خارج، که ممکنه بتونم انجام بدم یا نه. بعد باید پروژمو تموم کنم و چند تا پروژه سربازی انجام بدم که سربازیم تموم شه یا کم بشه. امتحان دکترا هم بدم. که نمیدونم فرصت بشه هم پروژه دانشگاه هم سربازی رو انجام بدم هم دکترا بخونم یا نه. بعد تابستونش اگه سربازیم تموم شد بهم ویزا دادن و دانشگاه خارج قبول شدم برم خارج اگه نشد و داخ...
5 ارديبهشت 1392

دوستتون داریم

سلام نی نیا کی می شه شما بیاین با اسمای قشنگ خودتون براتون بنویسیم عکستون رو بذاریم  به وبلاگمون صفا بدین و از یکنواختی درش بیارید. یاد روزای اول افتادم که می خواستیم این وبلاگ رو ایجاد کنیم. بابای خوبتون خیلی هوای همتونو داشتن و گفتن که وبلاگمون خطاب به همه نی نیامون باشه چون ممکنه بعدا وقت نشه برا تک تکشون جداگانه بنویسیم. بابایی که این روزا پشت سر هم میان ترم دارن ایشالله دیگه شنبه امتحان آخره و یه کم می تونن استراحت کنن. ببخشید که همش از نگرانیا و دغدغه ها و مشکلاتمون می نویسیم براتون. به هر حال همه اینا هست و نمی شه ازشون چشم پوشید فقط باید بتونیم باشون کنار بیاییم و خوب مدیریتشون کنیم. می نویسمشون که بعدا یادمون نره که چه نگرانی...
5 ارديبهشت 1392

بوی عید

سلام عزیزای دلمون وقتی بابایی نیست بد جور احساس تنهایی و دلتنگی می کنم دلم به هیچ کار نمیره جز اینکه بیام اینجا -تو خونمون- و با شما عسلا حرف بزنم. ولی خدا رو شکر به تحمل تنهاییش می ارزه چون ایشالا بابا حامد فردا اینجان.امشب ساعت ١٠ حرکت کردن و انشاالله فردا نزدیک ظهر می رسن. امشب چهارشنبه سوری بودش. آقاجون یه آتیش کوچک رو حیاط درست کردن و از روش پریدیم.عزیزای نازم ببینین چه رسم و روسومای قشنگی تو کشورمون از زمان قدیم داریم. از شب یلدا براتون گفتم و از جشن سده ، امشب هم که چهارشنبه سوری بود و تا چندی دیگه عید نوروز رو جشن می گیریم و اگه خداوند بخواد و برای ما مقدر کند سال های بعد همه ایناها را باهم و در کنار ه...
5 ارديبهشت 1392

اولین بهار ما

  اوایل سال 91 و چندین ماه از اشنایی من و بابایی می گذره . تقریبا هم خونواده بابا و هم خونواده من این موضوع رو می دونن.نمی دونین چه روز سختی بود وقتی می خواستم درباره این موضوع با عزیز  صحبت کنم. از سختیش هر چی بگم کمه برا بابا تعریف کردم.به قول بابا حامد روز خیلی بزرگی بود. خدا رو شکر هر قدر که بیشتر باهمیم و همدیگه رو می شناسیم علاقمون به هم بیشتر و بیشتر می شه.  این سری که برای عید بابا اومدن اینجا روزای خیلی خوبی بود و هنوز که از رفتنشون چیزی نگذشته دلمون  برای هم تنگ شده.قراره دفعه بعد که بابا می آن خانواده ها باهم آشنا شن و رابظه ما رسمی شه. در کنار همه اینا مشکلات هم جای خود داره . مشکل کار...
5 ارديبهشت 1392