برای عسلامون

یک هفته بعد از آزادی، بابام،

حدود یک هفته از تموم شدن سربازیم میگذره. روزی که تموم شد خیلی ذوق میزدم. اتفاق خوب بعد از سربازی اینه که برنامه های جلوی چشمم کار پیدا کردن و تشکیل زندگیه و... هست و دیگه مانع بزرگ سربازی جلوی فکر کردنم درباره آینده رو نمیگیره :). درضمن اخلاقم هم بهتر شده و دیگه با بداخلاقی خونوادم و مامانتون رو اذیت نمیکنم. دست همه، مخصوصا مادربزرگ و داییتون و باز، مخصوصا دست مامانتون درد نکنه که کلی کمک کردند تا این خدمت تموم شد. ایشالا تا وقتی که پسرمون بزرگ میشه (اگر پسر داشتیم) یه راهی پیدا بشه که بتونیم این مانع بزرگ رو براش دور بزنیم که مثل بچه های هم نسل باباش، عمرش تلف نشه و از زندگی عقب نیوفته.  اوضاع کار بد به نظر نمیرسه وبالاخره یه کار...
24 تير 1393

چند روز مونده به عقد

تا چند روز دیگه (یک هفته) قراره یکی از بزرگترین اتفاقای خوب زندگیمون برامون اتفاق بیفته. شاید تنها اتفاقایی که توی ادامه ی زندگی ممکنه به پای این برسن، به دنیا اومدن شما و ازدواج شما باشه. چند روز دیگه هم دفاع ارشدم هست. برا دفاع استرس دارم. برا آینده هم همینطور. از بچگی تصور دیگه ای از این موقعیت داشتم.  اونزمان نگرانی آینده و مسئولیت نبود ولی الان این چیزا تو ذهنم برجسته تر از بقیه مسائله. از این به بعد شاید یه مدت شاید طولانی بلاتکلیف باشیم تا باز یه مسیر قطعی تو زندگیمون مشخص بشه و بدونیم قراره به کجاها بریم و به کجاها برسیم. امیدوارم مسیری پیش بیاد که هم خیالمون رو از آینده تا حدی راحت کنه و هم راهی باشه که حصرت چیزایی که آرزوشو دا...
13 آبان 1392

روزگار بدیه...

روزگار بدیه عسلا دوره دوره ی نامردیه و دور دور ادمای بد... دیروز عصر بابایی دفاع داشت ولی چه باید گفت از بعضی از ادما که در حد... شعور ندارن و می خوان از یه دانشجو انتقام بگیرن و به خاطر اینکه پروژه رو با اونا بر نداشتن می خوان این جوری تلافی کنن!! واقعا چی باید گفت به این مدل ادما.. اونم از کار من که حقم رو خوردن و یه نفر دیگه رو گذاشتن جام و منو انداختن که برم تو یه روستا خدمت کنم و مجبور شدم انصراف بدم. اونم ادمایی که ادعای ایمان و صداقت می کنن و افسوس که دروغ گوهای بزرگی هستن خلاصه بگم دوره ی بدی شده مامانیا ولی تو این دوره من و بابایی قول می دیم که کنار هم باشیم و با همه این ناملایمات پناگاه و ارامش همدیگه.. سه روز مونده به عقدمون...
13 آبان 1392

خدایا خیلی بدجنسی

خدایا جرا با من این کارا رو می کنی همیشه تا اخر خوشی می رسونیم، امیدوارم می کنی، اخرش می زنی زیرش. چراااا؟؟؟ استخدام شهرداریم که اون جوری شد دانشگاهم که اون جوری اینم که این جوری. بسمه دیگه بس. همه جا حقم خوردن. قرار بود منو بزران مسول ای تی برا چی امروز یه نفر دیگه رو گذاشتن جا من هااا؟؟؟ چرا؟؟؟؟ امروز قرار بود بیام اینجا خبر خوب بدم چرا برعکس شد هااا؟؟ بگووو... خسته شدم خسته بسمه دیگهه. اگه قرار بود نشه اخه چرا اینقدر امیدوارم کردی برا چی تا بالا بردیم بالا انداختیم پایین؟؟ مگه به تو توکل نکرده بودم؟؟
21 مهر 1392

آزمایش پیش از ازدواج به همراه یه روز خوب

سلام گلیا امروز بابایی 7 صیح اومد دنبالم باهم رفتیم که آزمایش خون بدیم. خوشبختانه همه چی خوب بود و آقاهه گفت که آزمایشمون مشکلی نداره. یعنی ما می تونیم باهم عروسی کنیم :-) بعدش رفتیم خونه بابا حامدی اینا، صبحونه خوردیم و حرف زدیم که بعدش ساعت 11 بریم جواب آزمایش بگیریم. عمه ماشین احتیاج داشت ما هم از خدا خواسته پیاده رفتیم. جونم براتون بگه که از حدود ساعت 11 تا 1.5 یه کمش با تاکسی رفتیم دیگه بقیش پیاده. واقغا خیلی خیلی کیف داد کلی حرف زدیم.  بابا حامد منو فرستاد خونه، خودشم که منتظر اتوبوس بود که بره خونشون. وقتی من رسیدم خونه بابام منو دعوا کرد که چرا حامد نیاوردی با خودت اخه روز اخری بود که بابایی اینجا بود. دیگه برگشتم رفتم دنی...
25 مرداد 1392

خرید های قبل ازدواج

سلام به جوجوهای مامان بابا اومدم که باز از احوالات این روزامون براتون بنویسم. دلم براتون بگه که بابایی از اوایل ماه رمضون اومدن خونه و این روزا باهمیم. بابایی همه روزه هاشو گرفته و فک می کنم این روزا سختش شده و به رو خودش نمی اره. جاتون خالی  هفته پیش با بابا حامد دو سری رفتیم بازار، دنبال سرویس طلا و حلقه اینا. حسابی بابا رو خسته کردم. به هر حال دیروز موفق شدیم این خریدا رو انجام بدیم. خوشبختانه شانس ما این روزا قیمتا اومده بودن پایین. خوشحالم که هم بابایی و هم من از خریدمون راضی بودیم و یه سرویس خوشکل خریدیم (بابایی دستت درد نکنه) از همه مهمتر اینکه این روزا با همدیگه خوش گذشت و یکی از کارهای قبل از ازدواج از جلوی پامون برداشته شد...
6 مرداد 1392

دوباره، رفتن بابایی... :(

سلام عزیزای دلم. حدود 3 هفته ای بود که بابایی اومدن پیش ما و امشب ساعت 10 بلیط داشتن که باز برن تهران برا ادامه پروژه . تو این مدت سرمون اینقد گرم همدیگه بود وکه فرصت نشد براتون بنویسیم. الان که بابایی داره می ره باز دل تنگ شد اومدم اینجا که خاطرات این مدت رو براتون برا موندگار شدنشون بنویسم. اولین روز بعد از اومدن بابایی، بابایی اومدن خونه ما و یه لباس خیلی خیلی خوشکل برام کادو گرفته بودن چند روز بعدش بابا حامدی ما رو خونوادگی  دعوت کردن خونشون. عاشق دست پخت مادر بزرگتونم خیلی زحمت کشیده بودن. یه بارم که من تنهایی رفتم خونه بابا حامدی اینا برا ناهار. جاتون خالی همه جمع بودن. عصرم رفتیم پارک هم مناظره انتخاباتی گوش می دادیم و هم اینکه...
23 خرداد 1392

اولین عید نامزدیمون

سلام عسلای مامان و بابا. عیدتون مبارک باشههه. می دونین امروز اولین عید بعد از نامزدی من و باباییه  قشنگترین بهار زندگی عمرمون و بعدش دیگه با اومدن شما چی می شههه   دیشب چهارشنبه سوری هم بود خونه مامان و بابایِ بابا حامد دعوت بودیم دستشون درد نکنه خیلیم زحمت کشیده بودن.. وقت نشد براتون بنویسم شنبه هم عروسی عمو حمیدتون بود جاتون خیلی خالی بود در کنار بابایی خیلی بهم خوش می گذشت..   امیدوارم امسال سال خیلی خوبی برامون باشه. آرزوهای من و بابایی برای امسال مهم تر از همه سلامتی و روزای خوب برای خونواده هامونه و اینکه انشالله برای دکتری قبول شیم، بعدش باهم عروسی کنیم و دیگه اینکه موضوع استخدام من هم درست شه و انشاالله خدا یا...
5 ارديبهشت 1392

حرفای بابایی

مامانتون چند وقت پیش بهم گفت که براتون بنویسم ولی من هر وقت خوشحالمو مشکلی ندارم عادت ندارم چیزی بنویسم. حالا که یه کم حالم گرفتست براتون مینویسم. امشب خونه مامان اینا بودم. بیشتر از همیشه خوش گذشت. فقط یه مشکلی هست، که مامانتون خودش میدونه، که از فکرم بیرون نمیره. داشتم با هوای عید و خیال اینکه ایندفه مشکلی نداریم و خوش میگذره، حال میکردم که این مشکل لعنتی پیش اومدو زد تو ذوقم. غیر از اون مشکل، از اینکه باید همش خجالت بکشم بخاطر اوضاع مالی و شغلیم، ناراحتم. فکر آینده رو که اصلا نمیکنم. اگه فکرشو بکنم کلم صوت میکشه. اوضاع مملکت اصلا خوب نیست. خدا کنه امتحان دکترایی که همین هفته پیش منو مامان خانم دادیم قبول شیم، شاید یه کم اوضاعمون بهتر بشه....
5 ارديبهشت 1392