عجب روزی بووود!
عجب روزی بود امروز! آخه این همه استرس چه جوری می تونه یه جا جمع شه؟! روز خواستگاری بود امروز. مامانیا دیشب تا 3-4 بیدار بودم. صبحی هم زود بیدار شدم رفتم دانشگاه برای دفاع دو نفر از همکلاسیا. وقتی رسیدم خونه، با کلی خستگی، من مونده بودم و کلی کار، با یه اعصاب خیلی لطیف!! و یه سر درد قشنگ با استرس فوق العاده! خلاصه با همه اینا عصر ساعت 5.5 بابایی با خونوادشون برای خواستگاری تشریف اوردن خونه ما. منم که هنوز کامل آماده نشده نبودم. دیگه خلاصه دلم براتون بگه که مراسم با کلی استرس تموم شد اما خدا رو شکر همه چی به خیر و خوبی گذشت... بابا حامد آقاتر و دوست داشتنی تر از همه روزا بودن. اینم عکس گلای قشنگی که زحمت کشیدن برام آوردن. بابا حامد ...