برای عسلامون

تلخ و شیرین

سلام نی نیا دلم براتون بگه که بالاخره مامان و بابایی روز پنجشنبه 91/6/23 باهم دیگه نامزد شدن. روز قشنگ و به یاد موندنی بود خونواده بابایی خیلی زحمت کشیده بودن و لطف داشتن. روز بعدش هم عمو حمیدتون نامزد کردن. ولی متاسفانه بابابزرگ، یعنی بابای بابا حامد از دیشب حالشون خوب نیست امروزم بیمارستان بستری شدن. بابا بزرگ فوق العاده مهربون و دوست داشتنی و دلسوزی دارین. براشون دعا کنین که حالشون خوب شه. برا بابا حامد خیلی نگرانم خیلی جوش می زنه همش نگران بابابزرگه، نگرانه که باید بره تهران در حالیکه حال بابابزرگ خیلی خوب نیست، دست تنهاست، نمی دونم چی بگم فقط دعا کنین عزیزای دلم...  ...
5 ارديبهشت 1392

باز بابایی رفت :(

سلام عسلا. بالاخره تابستون تموم شد و بابایی شبی بلیط داشتن و رفتن تهران که به درسا و پروژشون برسن. هنوز که نرفته دلم برا بابا تنگ شده خیلی، حوصلمم سر رفته. چقدر سریع گذشت انگار همین دیروز بود که همش نگران بودیم که چی بشه و چه کار کنیم.. خوشبختانه تا اینجا همه چی به خیر گذشت خودمونم باور نمی کردیم.. دیشب بابایی خونه ما بودن. اولین بار بود که با آرامش کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تجربه خوب و جدیدی بود  الان نگرانی بابا بیشتر به خاطر بابابزرگ و خونوادشونه که انشالله مشکلی پیش نمیاد و با دعای شما قند عسلا حالشون خوب خوب می شه. دوستتون داریم زیاد؛ همون طور که من و بابا حامد همدیگه رو دوست داریم زیاد ...
5 ارديبهشت 1392

عجب روزی بووود!

عجب روزی بود امروز! آخه این همه استرس چه جوری می تونه یه جا جمع شه؟! روز خواستگاری بود امروز. مامانیا دیشب تا 3-4 بیدار بودم. صبحی هم  زود بیدار شدم رفتم دانشگاه برای دفاع دو نفر از همکلاسیا. وقتی رسیدم خونه، با کلی خستگی، من مونده بودم و کلی کار، با یه اعصاب خیلی لطیف!! و یه سر درد قشنگ با استرس فوق العاده! خلاصه با همه اینا عصر ساعت 5.5 بابایی با خونوادشون برای خواستگاری تشریف اوردن خونه ما. منم که هنوز کامل آماده نشده نبودم. دیگه خلاصه دلم براتون بگه که مراسم با کلی استرس تموم شد اما خدا رو شکر همه چی به خیر و خوبی گذشت... بابا حامد آقاتر و دوست داشتنی تر از همه روزا بودن. اینم عکس گلای قشنگی که زحمت کشیدن برام آوردن. بابا حامد ...
5 ارديبهشت 1392

بابا بزرگ

قبلن براتون مینوشتم که وقتی بعدن میخونین از وضعیت ما بدونین. الان اصلا برام مهم نیست که شما چی میخوایین بدونین. الان بابا بزرگتون تنها چیزیه که بهش فکر میکنم. قلبش مریضه. خیلی هم مریضه. هر روز هممون بغض داریم و حسرت میخوریم که چرا اینجور شد. همش میترسم که کوتاهی کرده باشیم. هیچکس نمیفهمه وقتی بابا یا هر عضو دیگه از خونواده ادم یه اتفاق بد براش میوفته چجوری تمام وجود آدم میشه التماس از خدا که زودتر خوب بشه، مگه اینکه قبلن براش اتفاق افتاده باشه. همه خاطرات بابام مدام میاد تو ذهنم. بابایی که پشتت بهش محکم بود و قوی ترین ادم تو دنیا بود برات الان مریضه. شکسته. ناامیده. جلو چشم ادم هی لاغرتر میشه و شکسته تر. همه یواشکی گریه میکنن که بقیه نفهمن و...
5 ارديبهشت 1392

خواستگاری

بالاخره رفتیم خواستگاری . خوب پیش رفت، خونواده ها با هم جور بودن، مامان میناتون خوشتیپ شده بود، خیلی حرفا رو نشد بزنیم ولی خوب بود. از خونواده مینا خبر ندارم که نظرشون چیه، ایشالا که نظرشون خوب باشه.. قرار شده یه عکس از گل خواستگاری بگیره بزنیم تو سایت. دیگه به دنیا اومدنتون داره قطعی تر میشه ...
5 ارديبهشت 1392

سالاد الویه

امروز با مامان خانمی نشستیم تو پارک پشت کتابخونه ناهار خوردیم. سالاد اولویه که مامان درست کرده بود. دستش درد نکنه. چقدر چسبید. تجربه خیلی جالبی بود با همسر آینده ناهار خوردن. هفته آیندم قراره بریم خواستگاری مامان. هی میوفته عقب. قرار بود اخر همین هفته بریم که مادر خانم محترم میخوان خونشون رنگ بزنن ...
5 ارديبهشت 1392

دفتر خاطرات بابا

این روزا در حال خوندن دفتر خاطرات بابا بودم حسنش این بود که با تمام لحظه ها و احساسات گذشته بابا همراه شدم اگرچه تمام کلیاتش رو بابا حامد کامل برام تعریف کرده بود اما همراه شدن با جزییات و احساسات لحظه به لحظه گذشته بابایی منو بهش نزدیک تر و نزدیک تر می کرد. جلد اول دفتر خاطرات بابا با کلی امید و آرزو و تصمیم های بزرگ و خوش بینی به اینده شروع شده بود اما تمام متنش جز نا امید شدن و شکست و غم و غصه و شکوه چیزی نبود. تمام مدتی که دفتر را می خوندم بغض کرده بودم گاهی هم همراه بابا گریه می کردم اما خوشبختانه اخرش خوب بود و اولین لبخند وقتی که صفحات اخر دفترچه رو می خوندم رو لبم نشست و یه نفس عمیق کشیدم دفتر رو بستم و آروم خوابیدم. امیدوارم جلد دوم...
5 ارديبهشت 1392

برگشت از سفر

سلام نی نیا  دلم برای اینجا، شما و باباتون خیلی تنگ شده بود اصلا نفهمیدم چی شد با این شرایط پا شدم رفتم مشهد وسط راه پشیمون شده بودم و می خواستم برگردم تمام مدت یه بغض سنگین تو گلوم بود نگران سختی های زندگیمون نیستم بیشتر از همه نگران بابام که جوش می زنه از طرفیم نگرانم که به خاطر خونوادم جلو بابا حامد شرمنده نشم، یه موقع چیزی نگن که برا حامد سنگین باشه و از طرف دیگه نگران رابطمونم. قبل از اینکه قرار باشه که یریم مشهد داخل یه مغازه بودم و داشتم برا پسرخالتون امیر جایزه می خریدم. یه خانم مسن اومد که لیف می فروخت به من گفت بخر گفتم من اصلا احتیاج ندارم ولی پیش خودم گفتم که اینم به هر حال یه رزق و روزی داره، گدایی هم که نمی کنه. یه ...
5 ارديبهشت 1392

اخرین پله و اخرین امتحان

سلام نی نیا یه چیز درباره رابطه خودم و مامانتون که جالبه برام میخوام بهتون بگم. اینکه هر چند وقت یه بار علاقم به مامانتون یه پله میره بالا. بعد هر وقت یه پله میره بالا فکر میکنم دیگه اخرشه از این بیشتر نمیشه دوسش داشته باشم ولی باز بعد یه مدت میره بالاتر. جوری میره بالا که فکر میکنی وقتی یه پله پایین بودی اصلا  دوسش نداشتی. یه امتحان دیگه مونده. دو روز دیگه میرم خونه. بعد از سه ماه میخوام مامانتون ببینم باز. بزرگترین پروژه تابستونم اینه که مامانتون عقد کنم. ایشالا خوب پیش بره. 
5 ارديبهشت 1392