برای عسلامون

دیشب

سلام عزیزای دوست داشتنی مامان و بابا اینو زمانی می نویسم که رفتم سر کلاس و دانشجوهای شیطون مامان کلاسو تعطیل کردن و من قال گذاشتن و البته خوب کاری کردن ، چون باعث شدن که کن بیام اینجا و براتون بنویسم بذارین از دیشب براتون بگم که چه شب بدی بود . شبی که مامانی غذای آماده بیرونو خورده بود و مسموم شده بود  ا ین جوری بگم که فقط مردم و زنده شدم قبلنا اگه مریض می شدم اصلا برام مهم نبود اما دیشب فقط به شماها و بابا حامد فکر می کردم چه قد خوبه که آدم یه دلیل عاشقانه برا مراقبت از خودش داشته باشه و با شوق منتظر یه اتفاقات خوب باشه و بخواد ببینه بعدش چی می شه دیشب فهمیدم که تفاوت مرگ و زندگی فقط یه لحطه است. و خ...
5 ارديبهشت 1392

یه روز خیلی خوب

روز دومی بود که مامان رو دیدم. خیلی خوب بود. خودمونی تر شدیم. دانشگام خلوت بود و آروم، خیلی خوش گذشت ( دست مامانتون امروز گرفتم ). یادتون باشه مامانتون کسی هست که قبول کرد با همه مشکلات باباتون بسازه و کنارش باشه در صورتی که میتونست نسازه.اگه منم یه روز اینو یادم رفت و خواستم قدرشو ندونم، شما گوشمو بپیچونین که یادم بیاد. خیلی پیچیدست. هنوز درست با اخلاقش آشنا نیستم. ظاهرش به نظر میرسه دختر محکم و منطقی و زیرکی باشه ولی بعضی رفتاراش لوش میده که دختر احساستی و حساس و دل پاک و ضعیفیه (ضعفای دخترونه که برا ما مردا جذابه). ساعت 1 نصف شب. خونه. چراغا خاموشه و مامان بزرگ، قربونش برم، روبروم خوابیده. ...
5 ارديبهشت 1392

یه روز خوب

سلام عزیزای گلم الان بعد از رفع خستگی بعد از کلاسم یه فرصت دست داد که بشینم برا عسلامون بنویسم. صبحی تو دانشگاه برا بار دوم با بابا حامد باهم بودیم.آخی بابایی سرما خورده بود. چقد سفارش کردیم مواظب خودش باشه اما نبود روز خیلی خوب و ارومی بود. و اینا رو می نویسیم که خاطره های تک تک لحظه هاش در آینده برامون یاد اور شه ..... این ماهی ماه امام حسینه . ما که شرمندشیم کاری براش نکردیم. اما ازش خواهش می کنیم همه رو به آرزوهای دلشون برسونه و از خدا برا همه بخواد که بهترین تقدیرو سرنوشت رو داشته باشن       ...
5 ارديبهشت 1392

در انتظار

نمی دونم چی می خواین بدونین از بابا و مامانتون، اینو الان که منتظر مامانتونم که بیاد دانشگاه سر قرارمون می نویسم، قرار دوم مونه،دیر کرده دختر بدقول. هر وقت در مورد ازدواج و در مورد شما فکر می کنم انگار شوک بهم وارد کردن.مسئولیت این چیزا خیلی سنگینند.اگه این دختر خوبو معطل خودم کنم چی؟زنگ زد دازه میاد آخ جون...
5 ارديبهشت 1392

وصال

بابایی ها دارین یه قدم به بدنیا اومنتون نزدیک میشین. قراره فردا برم ولایت. میرم مامان خوشکلتونو ببینم. الان ساعت 2 نصفه شبه. تو خوابگاه دانشگاهم. تا الان با مامان خانمتون دل میدادیم قلوه میگرفتیم. مامانتون خیلی مهربون و به قول دوستش نسرین خانم حساسه. دختر خوبیه. فکر نمی کردم دختر به این خوبی وجود داشته باشه. هنوز باورم نمیشه قراره زن بگیرم. همین دیگه. خیلی خوابم میاد.
5 ارديبهشت 1392

بیگ بنگ

سلام امشب یا فردا ظهر قراره نتیجه کنکورمون رو بدن. هیچ حدسی نمیشه بزنیم که نتیجش چیه. بین اینهمه شرکت کننده یعنی میشه رتبه خوبی بیاریم؟ چرا نشه وقتی قبلن توی کنکورای قبلی شده؟ اگه نشه سال بعد به چه امیدی باز تلاش کنم؟ چرا قبول نشیم؟ مگه بقیه چکار میکنن؟ مگه تا اینجا کنکورا رو هر جوری شده قبول نشدیم؟  وای خدا از صب همش فکرام اینه. دارم از استرس میترکم. هر چیزی بشه تعجب نداره. ولی خیلی مهمه و خیلی تو زندگیمون تاثیر داره. کاش یه رتبه خوب بیاریم و هر دوتامون یه جای خوب قبول شیم. اگه نشد حداقل یکیمون قبول شیم. هر اتفاقی بیوقته زندگیمون از یه راهی خیلی متفاوتر از بقیه راهها پیش میره. اگه دوتامون قبول شیم اونم یه جای نزدیک به هم، بهترین ح...
24 فروردين 1392

ای بی پولی

فردا مامان مینا میخواد با خونوادش برن گردش. به منم گفتن بیا. نرفتم. خودمم درست نمیدونم چرا دلم نمیخواست برم، در صورتی که خیلی دوس دارم با مینا باشم. شاید بازم به خاطر این اوضاعمه، خسته شدم از اینکه سعی کنم خودمو نشون بدم یا خودمو به خونواده مینا نزدیک کنم یا باهاشون ارتباط برقرار کنم. شاید احساس میکنم دارم خودمو به زور میچسبونم. البته میدونم اینجوری نیست ولی فکرشم اذیتم میکنه. یا از اینکه هی خودمو کسی ببینم که همه با استرس بهش نگاه میکنن، که آیا میتونه دختر ما رو خوشبخت کنه یا نه، که همین خوبه یا شاید یکی بهتر از این برا دخترمون پیدا میشد...،چمیدونم، حرفشم سخته یا شاید از اینکه سبک بشم نگرانم، از اینکه همش سر سفره اونا باشم. از اینکه فک کن...
9 فروردين 1392

اندر حکایت دعوت به مصاحبه های مامان

سلام عزیزای دلم. دلم براتون تنگ شده بود. باز هم اومدم اینجا که اتفاقات جدید این مدت را براتون بنویسم    دلم براتون بگه که دوباره دعوت شدم برای مصاحبه. مثل اینکه همه دعوت به مصاحبه های من این شکلی شده که یهو زنگ می زنن و می گن بیا برا مصاحبه!!   اون سری رو براتون تعریف نکردم قبل از عید بود که داشتم اماده می شدم که بریم شهرستان برا عروسی عمو حمید که یه دفه زنگ زدن که قبول شدی فردا باید بیای برا مصاحبه شهرداری! منم که کلا یادم رفت باید برم عروسی، افتادم تو کتابا احکام و سیاست و اینا. نتیجش این بود که فقط از عروسی هیچی نفهمیدم. فرداشم که یه مصاحبه الکی بود و آخرشم گفتن همون نفر اول رو قبول کردیم منم که نفر دوم بودم. در کل...
9 فروردين 1392

روز دفاع در کنار بابا حامد

سلام به عسلای دوست داشتنیمون امروز یه روز ویژه بود اولش از این نظر که مامانی بالاخره پایان نامشو دفاع کردو دیگه راحت شد. ویژه ترش اینکه روز خیلی خوبی بود چون بیشتر روز رو کنار بابایی بودم. امروز بابایی وافعا زحمت کشید صبح زود ساعت 6:30  اومد دنبالم و باهم رفتیم دانشگاه. واقعا حضورش دلگرمی خیلی فوی برام بود. موقع دفاع که به بابایی نگاه می کردم قوت قلب می گرفتم. خلاصه اینکه دفاع کردم و انگار یه بار خیلی سنگین از رو شونم برداشته شد. برام 19 رد کردن اصلا از نمرم راضی نبودم اگه تنها بودم قطعا می نشستم گریه می کردم ولی چون بابا حامد کنارم بود کلا فراموش کرده بودم. همه جوره سعی می کرد که خوشحالم کنه برام یه کادو خیلی قشنگ گرفت بعدشم که دو ...
7 اسفند 1391