دیشب
سلام عزیزای دوست داشتنی مامان و بابا اینو زمانی می نویسم که رفتم سر کلاس و دانشجوهای شیطون مامان کلاسو تعطیل کردن و من قال گذاشتن و البته خوب کاری کردن ، چون باعث شدن که کن بیام اینجا و براتون بنویسم بذارین از دیشب براتون بگم که چه شب بدی بود . شبی که مامانی غذای آماده بیرونو خورده بود و مسموم شده بود ا ین جوری بگم که فقط مردم و زنده شدم قبلنا اگه مریض می شدم اصلا برام مهم نبود اما دیشب فقط به شماها و بابا حامد فکر می کردم چه قد خوبه که آدم یه دلیل عاشقانه برا مراقبت از خودش داشته باشه و با شوق منتظر یه اتفاقات خوب باشه و بخواد ببینه بعدش چی می شه دیشب فهمیدم که تفاوت مرگ و زندگی فقط یه لحطه است. و خ...