برای عسلامون

خرید های قبل ازدواج

سلام به جوجوهای مامان بابا اومدم که باز از احوالات این روزامون براتون بنویسم. دلم براتون بگه که بابایی از اوایل ماه رمضون اومدن خونه و این روزا باهمیم. بابایی همه روزه هاشو گرفته و فک می کنم این روزا سختش شده و به رو خودش نمی اره. جاتون خالی  هفته پیش با بابا حامد دو سری رفتیم بازار، دنبال سرویس طلا و حلقه اینا. حسابی بابا رو خسته کردم. به هر حال دیروز موفق شدیم این خریدا رو انجام بدیم. خوشبختانه شانس ما این روزا قیمتا اومده بودن پایین. خوشحالم که هم بابایی و هم من از خریدمون راضی بودیم و یه سرویس خوشکل خریدیم (بابایی دستت درد نکنه) از همه مهمتر اینکه این روزا با همدیگه خوش گذشت و یکی از کارهای قبل از ازدواج از جلوی پامون برداشته شد...
6 مرداد 1392

خیلیییی ناراحتمممم

چند وقت پیش تمام مطالب وبلاگو موضوع بندی کردم تمام تاریخ ها عوض شده کسی می تونه راهنمایی کنه که چه جوری می شه برشون گردوند؟؟؟ تاریخا رو هم حفظ نیستم  ...
24 خرداد 1392

دوباره، رفتن بابایی... :(

سلام عزیزای دلم. حدود 3 هفته ای بود که بابایی اومدن پیش ما و امشب ساعت 10 بلیط داشتن که باز برن تهران برا ادامه پروژه . تو این مدت سرمون اینقد گرم همدیگه بود وکه فرصت نشد براتون بنویسیم. الان که بابایی داره می ره باز دل تنگ شد اومدم اینجا که خاطرات این مدت رو براتون برا موندگار شدنشون بنویسم. اولین روز بعد از اومدن بابایی، بابایی اومدن خونه ما و یه لباس خیلی خیلی خوشکل برام کادو گرفته بودن چند روز بعدش بابا حامدی ما رو خونوادگی  دعوت کردن خونشون. عاشق دست پخت مادر بزرگتونم خیلی زحمت کشیده بودن. یه بارم که من تنهایی رفتم خونه بابا حامدی اینا برا ناهار. جاتون خالی همه جمع بودن. عصرم رفتیم پارک هم مناظره انتخاباتی گوش می دادیم و هم اینکه...
23 خرداد 1392

اولین عید نامزدیمون

سلام عسلای مامان و بابا. عیدتون مبارک باشههه. می دونین امروز اولین عید بعد از نامزدی من و باباییه  قشنگترین بهار زندگی عمرمون و بعدش دیگه با اومدن شما چی می شههه   دیشب چهارشنبه سوری هم بود خونه مامان و بابایِ بابا حامد دعوت بودیم دستشون درد نکنه خیلیم زحمت کشیده بودن.. وقت نشد براتون بنویسم شنبه هم عروسی عمو حمیدتون بود جاتون خیلی خالی بود در کنار بابایی خیلی بهم خوش می گذشت..   امیدوارم امسال سال خیلی خوبی برامون باشه. آرزوهای من و بابایی برای امسال مهم تر از همه سلامتی و روزای خوب برای خونواده هامونه و اینکه انشالله برای دکتری قبول شیم، بعدش باهم عروسی کنیم و دیگه اینکه موضوع استخدام من هم درست شه و انشاالله خدا یا...
5 ارديبهشت 1392

حرفای بابایی

مامانتون چند وقت پیش بهم گفت که براتون بنویسم ولی من هر وقت خوشحالمو مشکلی ندارم عادت ندارم چیزی بنویسم. حالا که یه کم حالم گرفتست براتون مینویسم. امشب خونه مامان اینا بودم. بیشتر از همیشه خوش گذشت. فقط یه مشکلی هست، که مامانتون خودش میدونه، که از فکرم بیرون نمیره. داشتم با هوای عید و خیال اینکه ایندفه مشکلی نداریم و خوش میگذره، حال میکردم که این مشکل لعنتی پیش اومدو زد تو ذوقم. غیر از اون مشکل، از اینکه باید همش خجالت بکشم بخاطر اوضاع مالی و شغلیم، ناراحتم. فکر آینده رو که اصلا نمیکنم. اگه فکرشو بکنم کلم صوت میکشه. اوضاع مملکت اصلا خوب نیست. خدا کنه امتحان دکترایی که همین هفته پیش منو مامان خانم دادیم قبول شیم، شاید یه کم اوضاعمون بهتر بشه....
5 ارديبهشت 1392

امشب باز بابایی داره میره

باز دوباره بعد از 2 هفته روزای خوب در کنار هم موقع رفتن رسید و بابا حامد وسایلش آماده کرده که باز بره که به کارا و پروژشون برسن. از امروز منو بابایی حدود 1 ماه فرصت داریم که برای دکتری بخونیم تو این 2 هفته که تنبلی کردیمو درس نخوندیم البته با وجود کارای دیگه واقعا نمی شد. حالا تو این مدت باقی مونده تمام سعیمونو می کنیم. دیروز روز خوبی بود. بابایی با عمو حمیدو خانمشو عمتون اومدن دنبال من باهم رفتیم بازارو بعدشم رفتیم خونه بابا حامد اینا. همه جمع بودن. جاتون خالی یه کله پاچه خوشمزه و درستو حسابی صرف کردیم. بعدم با بابایی تو یه شب بارونی و قشنگ و پراحساس منو رسوندن خونه. باز از اون موقع هایی بود که می باست خدافظی کنیم ولی خدا رو شکر این سری خیل...
5 ارديبهشت 1392

خاطرات

سلام به فرشته های دوست داشتنی مامان و بابا این  مطالب رو زمانی می نویسم که صبحی رفتم دانشگاه و به دلیل اینکه دانشگاه به بچه ها اطلاع نداده بود که ساعت کلاسشون عوض شده کلاسم تشکیل نشد. تو این فاصله تا کلاس بعدی من از دانشگاه خارج شدم تا زمان بگذره و چون بیرون کار خاصی نداشتم برگشتم دانشگاه و الان تو دفتر نشستم و اینا رو براتون می نویسم. این نیم ساعتی که قدم زنان بیرون رفتم برام جالب بود چون تمام خاطراتم از کودکی تا الان از ذهنم عبور می کرد. از خیابون که داشتم رد می شدم نگاهم به کوچه ای افتاد که دوران راهنمایی و دبیرستانم را در اون کوچه سپری کرده بودم. کوچه ای طولانی که چندین مدرسه در اون قرار داشت. اون موقع بچه ها سر صف صبحگاه بودن و...
5 ارديبهشت 1392

روزای خوب نامزدی

حامد: الان با مامان مینا نشستیم تو خونشون داریم براتون مینویسیم. بوی شام مادر بزرگ هم داره میاد. دو شب پشت سر هم میام اینجا مزاحم میشم. مادربزرگ اینا خیلی لطف دارن. وقتی شب میرم خونه شدید دلم برا مامان مینا تنگ میشه. امشبم حتما همینجوره با لباس آبی خوشکلش نشسته کنار من داره میخونه که چی مینویسم و میخنده. موش بخورتش. آخ مالون کند (اصطلاح شهرمون). کی فکرش میکرد یه روز با هم براتون بنویسیم. تازه امروز تو پارک دستمو گرفت. عاشق دستاشو خودشم . مینا: بابا حامد داره زیر چشمی نگا می کنه من  چی می نویسم. این مدت روزای خوبی باهم داشتیم عصری مامانی کلی خودش لوس کرد تا بابا اومد دنبالش باهم رفتیم بیرون. اولش رفتیم که بریم نمایشگاه کتاب  ا...
5 ارديبهشت 1392